-
آینده جنگ اسرائیل با ایران چه خواهد شد؟
عباس عبدی -
«شافرج الله»
سیدمحمد مختاری -
ایران خانهی ماست؛ مسئولیت ایرانی بودن فراتر از هر تفاوتی
علیرضا تابش -
وقتی وفاداری استاندار به دولت قربانی روابط و رفاقتهای پشت پرده میشود»
یادداشت مخاطبان -
دفاع از ایران؛ به نام یا به ننگ!
فضلالله یاری -
جوابیهای به یک رسانه/ وقتی مدح بیمحتوا جای مطالبهگری رسانهای را میگیرد
حسن کریمی -
مرثیهای بر پروژههای نیمهتمام استان کهگیلویه و بویراحمد
بویار پارسه -
دیدهبان
هجیر تشکری -
عوارض شناسی تعطیلی خرد سیاسی در سطح میزان پیشرفت شهرستانهای چهارگانه
یاسین علویان سوق -
واقعیت مدیران 50 میلیاردتومانی و نقش «تاجگردون» در بحران مدیران اینستاگرامی!
اسلام ذوالقدرپور
- پرونده ویژه
- 1
- جمعه , 29 مرداد 1395 -PM -07:58
دنكيشوت در خيابان ولی عصر عليه كودتا

بيست و هشتمِ مرداد بود، صبحِ زود، خودش را رساند به خيابان پهلوي، سرِ كوچه ي لقمانِ ادهم.
ته كوچه، سر نبشِ خيابانِ كاخ، خانه ي مصدق بود.
از صبح شنيده بود كه ريو هاي ارتشي رفته اند ميدانِ گمرك، تا فاحشه هاي شهر نو را با خودشان بياورند و به كمك آنها و دسته ي شعبان بي مخ، خانه مصدق را فتح كنند، دستور داشتند حتي به آجرها هم رحم نكنيد.
شب قبلش، سفارت آمريكا پول داده بود به زاهدي كه بدهد به پري بلنده تا به مقدار لازم قمه و چاقو بخرد.
صبح زود هم ماشين هاي ارتش را فرستاده بود ميدان گمرك، خيابان جمشيد، تا صدهها نفر از فاحشه هاي شهر نو را با خودشان بياورند.
تنهاي تنها، سر كوچه ايستاده بود و همه اش حواسش به سمت جنوب خيابان پهلوي بود.
ساعتِ ده صبح كه شد، محمد حسين قشقايي و برادرش را ديد كه از بالاي خيابان به سمت پايين مي آمدند، خودش را رساند به آنها، سلامي كرد و پرسيد: مي رويد خانه ي نخست وزير؟
دو مامورِ سد معبر شهرداري با تعجب پرسيدند: نخست وزير ديگر كيست؟
در حالي كه اضطراب داشت خطاب به آنها گفت: آقايان قشقايي! من مي دانم قرار است كودتا شود، خواهش مي كنم هر طوري هست مصدق را با خودتان ببريد جنوب، آنجا حتما عشاير به او كمك مي كنند تا دوباره به تهران برگردد و ريشه ي اين وطن فروش ها را...يكي از مامورين شهرداري، با دست زد به سينه اش و با عصبانيت گفت: برو پي كارت مرديكه ي معتاد! معلوم نيست چه زهر ماري زده هزيان مي گويد.
آرام كنار رفت، مي دانست كه در اين اوضاع و شرايط بزرگانِ قشقايي حق دارند كه به هر كسي اعتماد نكنند.
نيم ساعت گذشت، ماشينِ فولكس نخست وزيري را كه ديد، فهميد حسين فاطمي است، خودش را همان اول كوچه انداخت جلوي ماشين، داد زد: جناب فاطمي خواهش مي كنم، يك لحظه فقط، يك عرضي داشتم.
راننده ي ماشين كه عصباني و حيران زده بود، درب ماشين را باز كرد و يك پايش را گذاشت بيرون و داد زد: مرديكه مگه ديووانه اي چرا اين كار را كردي؟
به راننده توجهي نكرد، خودش را رساند كنار شيشه عقب و زد به شيشه و گفت: جناب فاطمي خواهش مي كنم، فقط يك لحظه.
راننده گفت: مرديكه فاطمي كيه؟ اين آقا پدر من است، تازه از بيمارستان مرخص شده، چرا راهِ كوچه را بسته اي، گورت را گم كن وگرنه زنگ مي زنم صدو ده.
راننده سوار ماشينش شد و گاز داد و رفت.
تا بعد از ظهر هر كسي كه آمد برود خانه مصدق، جلوي ماشينش را گرفت و خواهش كرد به مصدق بگويند، دار و دسته ي شعبان بي مخ و پري بلنده از آمريكايي ها پول گرفته اند شهر را به آتش بكشند و خانه مصدق را روي سرش خراب كنند. ...اما فايده اي نداشت كه نداشت.
وقتي ديد راهي ندارد،گوشي موبايل اش را از جيبش درآورد، تماس گرفت با صدو هجده و گفت: شماره ي تلفنِ خانه دكتر محمد مصدق را مي خواهم، خيابان پهلوي، كوچه ي ادهم!
خانم تلفنچي چند لحظه بعد گفت: همچنين مشخصاتي نداريم آقا!
داد زد: خانم محترم! شما هم با كودتاچي ها هستي! شما را هم خريده اند! من شماره ي نخست وزيرِ ايران را مي خواهم!
تلفن چي تلفن را قطع كرد.
ديگر از همه نا اميد شده بود، تنهاي تنها مانده بود، لحظاتي به قيام سي تير فكر كرد و به ياد آورد اقيانوسِ مردم ايران را درحمايت از دكتر مصدق، تصميم اش را گرفته بود، خودش تنهايي به راه افتاد به سمتِ جنوبِ خيابانِ پهلوي، بايد به تنهايي جلوي لشكرِ فاحشه ها و الواطِ زاهدي مي ايستاد.
سر خيابانِ تيمسار كه رسيد، از دور، ريوهاي ارتش را ديد كه در يك صف منظم به سمتِ بالا مي آمدند.
لحظه اي در پياده رو ايستاد، نمي دانست چه بايد بكند، ريوها چهار راه را رد كرده بودند و فقط پنجاه متر با او فاصله داشتند.
ريو ها كه به او رسيدند، در حالي كه فرياد مي زد: با خونِ خود نوشتم، يا مرگ يا مصدق! خودش را انداخت وسط خيابانِ پهلوي...
لحظاتي بعد زير چرخِ ريوي ارتشي كه پري بلندِ خودش را با قمه به درب آن آويزان كرده بود له شد...
راننده ي اتوبوسِ خطِ بي آرتيِ راه آهن-تجريش، در حالي كه دو دستي بر سرش مي زد، از اتوبوس پياده شد، مسافرين اتوبوس و همه اتوبوس هاي پشت سرش هم پياده شدند تا خودشان را برسانند به جواني كه اتوبوس جلوي او را زير گرفته بود.
خيابانِ ولي عصر، غلغله شد، راننده ي اتوبوس در حالي كه گريه مي كرد و ذكر مي گفت رفت بالاي سرش و گفت: چرا اين كار را كردي؟
جوان كه به زور از ته حلق حرف مي زد، آرام زيرِ گوشِ راننده گفت: چه كنم نمي رود از ياد...تلخيِ بيست و هشتم مرداد...
فردايش روزنامه همشهري تيتر زده بود:يك جوان، كه مشكلِ روحي و رواني داشت در خيابانِ ولي عصر تهران خودش را انداخت زيرِ اتوبوسِ خطِ واحد و خودكشي كرد.
پي نوشت: به يادِ آخرين سرباز، "سربازِ ابدي، خسرو بويراحمدي" ، فرمانده ي عشايرِ بويراحمد در نهضت ملي شدنِ صنعتِ نفت، كه بيست روز بعد از كودتا، با دستورِ عواملِ سيا در اصلِ چهارِ ترومن، ترور شد.

نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 ارزآوری ۲۵ میلیون دلاری محصولات کشاورزی برای کهگیلویه و بویراحمد
- 2 شرور سابقه دار در باشت دستگیر شد
- 3 خالی کردن حساب با پیامک جعلی ابلاغیه قضایی
- 4 کاهش ۱۵ درصدی ترددهای بیناستانی در جادههای کهگیلویه و بویراحمد
- 5 امحا ماینرهای کشف شده در کهگیلویه و بویراحمد
- 6 رئیس شورای شهر: ترافیک سنگین یاسوج چالش بزرگ پیش روی ماست
- 7 صدور حکم قاطع برای نانوایی متخلف گچسارانی در دام تعزیرات
- 8 خسارت زلزله دهدشت به ۱۰۰۰ واحد مسکونی
-
نشست احزاب اصلاحطلب و اصولگرا با استاندار/ «وحدت» و «همبستگی ملی» فصل مشترک جریانهای سیاسی استان/ گزارش و عکس
-
رئیس فرهنگ و ارشاد گچساران منصوب شد/ ابلاغ
-
مديرعامل شركت نفت گچساران: كتابخانههای شركت نفت گچساران بیش از 6 هزار نفر عضو دارد
-
استاندار کهگیلویه و بویراحمد بر شتاب و روند تکمیل پروژههای عمرانی و خدماتی شهر یاسوج تاکید کرد
-
استاندار: زیرساختهای گردشگری مذهبی توسعه مییابند
-
تذکر رئیسجمهور به منابر، رسانه ملی و نمازهای جمعه: از سخنان تفرقهافکنانه و اختلافبرانگیز بهشدت پرهیز شود
-
«وضعیت حساس کنونی» ؛ جنگ یا صلح؟!
-
«همایونفر» معاون اداره کل مسکن و شهرسازی استان شد/ ابلاغ
-
هتل ورزش یاسوج پس از سالها تکمیل میشود/ آگهی مناقصه
-
لاشه پهپاد هرمس بر دوش یک لر
نظرات ارسالی 1 نظر
درود بر سید یوسف مرادی و قلم زیبایش علی رغم همه ی تفاوتهای فکری حقیقتا زیبا نوشته اید
پاسخ