-
«قلندرِ مستطیل سبز»
محمد زرین -
«قلندرِ مستطیل سبز»
محمد زرین -
تمجید بزرگان فوتبال یاسوج از بزرگمرد تاریخ فوتبال استان
یادداشت مخاطبان -
مردمآزاری با چند عدد قرص
پیام واحد -
اسطوره اخلاق فوتبال را دریبل کرد
سعید بخشوده -
تیمی که نیدرخشه استقلال دهدشته؛ قلندر خاموش شد، حماسه به ابدیت پیوست
بهنام عکاشه -
زاگرس، ستونفقرات ایران را نشکنید
وحید سیدیپور -
آموزش و پرورش وزیر دانا میخواهد نه سرباز رادان!!
علیرضا کفایی -
در سوگ قاضی تنها؛ سیدعیسی حسنی
علی ضامنی پور -
تحلیلی از عملکرد و سیاست های تاجگردون در بستر پلتفرم های مجازی
یعقوب درویشیان
شهر آفتاب

ساعت 4 عصر بود، خیلی وقت نداشتم، فقط سه ساعت و کلی راه. تاکسی گرفتم, خودم را به مترو صادقیه رسانده، ایستگاه امام خمینی پیاده شدم و به سمت کهریزک تغییر خط دادم.
قطار که وارد ایستگاه شد, سعی کردم با رعایت حق تقدم روی صندلی بنشینم, لوکوموتیوران مقصد نهایی قطار را اعلام کرد که با مقصد من یکی بود. خیالم راحت شد که آخر مسیر پیاده میشوم و ایستگاهم را رد نمیکنم. کتاب پیرمرد و دریای ارنست همینگوی را باز کرده شروع به خواندن کردم. مچ اندازی پایاپای و نفس گیری بین پیرمرد و نیزه ماهی که به قلابش گیر کرده بود، در جریان بود. غرق داستان بودم که ناگاه بغل دستی ام چند بار روی شانه ام زد و گفت، آقا! آخرشه، رسیدیم.
مانند نیزه ماهی که سطح دریا را شکافته، روی سطح آب می پرید از دریای داستان بیرون پریده لای کتاب را بسته و پیرمرد را با نیزه ماهی تنها گذاشتم. خیلی نگران پیرمرد نبودم,خورشید از سمت غرب درحال فرورفتن در دریا بود و کم کم سر و کله ی سیاره ی ناهید هم پیدا میشد, دریا آرام بود گویی به خواب رفته بود و خبری از تلاطم و امواج نبود. آرامش گله ماهی اطراف قایق نشان میداد خبری از کوسه هم نیست. وقت رفتن از پیرمرد خواهش کردم یک امشبی طناب را تکان نده، بگذار ماهی راحت بخوابد، پیرمرد قبول کرد و گفت راستش خودم هم تصمیم دارم بعد از یک روز رجز خوانی، این تنگ غروب زیاد سر به سرش نگذارم. این بهترین فرصت بود برای تنها گذاشتن شان. منم به پیرمرد قول داده بودم سریع برخواهم گشت و توی قایق کنارش مینشینم و با ماساژ, دست چپش را از گرفتگی و کرخی در میاورم تا بتواند طناب بیشتری به نیزه ماهی بدهد, یادم باشد وقتی برگشتم پیرمرد را به ماهی تون با نمک و لیمو, صبحانه مورد علاقه اش دعوت کنم، آخه مدتها وسط دریا چیزی نخورده بود باید بیشتر هوایش را داشته باشم و رو به راهش کنم.
پیاده شدم. از مترو خارج شدم و خودم را در شهر آفتاب یافتم.
شهر آفتاب, چه اسم با مسمایی!
فضایی با طراحی و معماری پلکانی و زیبا
کمی پیاده رفتم به گودی رسیدم که مشابه گود چشمه زینل خان پایین تر از سطح زمین بود. گلهای زیبای سرخ و سفید و زرد دور تا دورگود روی سکوها جاخوش کرده بودند و به دور از هیاهو، بازی بچه ماهی های حوض وسط گود و فوران فواره را نظاره گر بودند. نسیم عصرگاهی رایحه خوش گلهای اردیبهشتی را به سر و صورت رهگذران می افشاند و با شامه شان عشقبازی میکرد.
کمی آنسوتر موسیقی زنده سنتی در فضای روباز در حال اجرا بود, ساز و نقاره هم بود.
به سرعت قطاری که چند دقیقه پیش سوارش بودم وارد دنیای جدیدی شده بودم، مانند راننده ای که تونلی طولانی را در تاریکی سیر میکند و وقتی از تونل خارج میشود نور خورشید چشمانش را میزند، چشمانم را مالیدم، کمی بعد به حال و هوای دنیای جدید خو گرفتم.
وارد فضای غرفه ها که شدم, نگاهی به دور و برم انداختم، غرفه ها مانند قطار کنار هم ردیف شده بودند.
به شماره ی سطر های کتابهای نمایشگاه که نخوانده بودم، خودم را بیسواد یافتم.
برخلاف سالهای قبل که دنبال هیدرولیک ابریشمی، سیالات استریتر و استاتیک بی یر جانسون بودم، فارغ از "پدیده پرش هیدرولیکی", "رابطه برنولی" و "ممان اینرسی" این بار به دنبال دلخوشی هایم لای برگه های کاهی کتابهای خالد حسینی, بهمن بیگی و خاطرات عزت شاهي، ارنست همینگوی و تولستوی گشتم. كنجكاو بودم مقايسه كنم افغانستان قبل و بعد از طالبان را، بايد از سرگذشت حاجی بابای اصفهانی و دلایل سقوط اصفهان و نیز سرگذشت اعضای سازمان مجاهدین خلق و زندانهای مخوف ساواک مطلع میشدم، و اینکه اگر شریف واقفی را کشتند،چرا آتیشش زدند و بالاخره بازجوهای ساواک کشتنش یا دار و دسته ی مسعود رجوی؟
لیست کتابها را به اطلاعات نمایشگاه دادم، شماره غرفه ها را گرفته، یکراست رفتم سروقت کتابها.
از این غرفه که به غرفه بعدی میرفتم، کیفم سنگین و سنگین تر میشد.
بند کیف ردسرخ و سفید و عرق آلودی روی شانه و گرده ام به جای گذاشته بود. کمی شانه را بالا انداخته بند کیف را درست در گودی شانه ام جا انداختم. شانه سمت راستم از تحمل بار سرپیچی کرد، به ناچار دست به دامن شانه چپ شدم که همیشه به من وفادار بوده و عمری است بارهایم را به دوش میکشد، و این طبیعت چپ دست هاست.
با عذر خواهی از ناشرانی که توان خرید محصولاتشان را نداشتم، از سالن فروش خارج شدم. خسته بودم پاهایم رو به کرختی میرفت. راه مترو را درپیش گرفتم و عامدا از کنار گود گلها رد شدم. مسیر برگشت را طی کردم.
از بقالی سر کوچه سه تا پاستیل خریدم، زنگ شماره 11 را به صدا درآورده، پشت سر هم و بچه گانه، چند بار اینکار رو کردم. قبلا از عکس العمل سه قلوها حین زنگ خوردن آیفون، فهمیده بودم از اینکار خوششان می آید.
کمی بعد من و سه قلوها کاممان شیرین شد،
من از بوسیدن آنها و آنها از لیسیدن پاستیل.
امیررضا سالمیان هفته کتاب سال 96
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 کشف لاشه "کَل" و ۵ گونه پرنده از منزل شکارچی "پادنا"
- 2 احیای مجموعه ورزشی کارگران یاسوج/+تصاویر
- 3 با افت منابع آبی کهگیلویه و بویراحمد تابستان سختی پیشرو است
- 4 ۲۶ هزار معلول تحت پوشش بهزیستی کهگیلویه بویراحمد
- 5 خانواده ۹ نفره گرفتار در ارتفاعات چاروسا کهگیلویه نجات یافتند
- 6 فرماندار گچساران : ۴۰۰ طرح اشتغالزایی در گچساران اجرا میشود
- 7 ۱۷ میلیارد ریال اعتبار در ورزش زورخانه ای کهگیلویه وبویراحمد هزینه شده است
- 8 ۲۳ درصد از نوآموزان کهگیلویه و بویراحمد تاکنون مراجعه نکردند
-
سرپرست مدیریت فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج منصوب شد
-
مدیر فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج تغییر کرد+ عکس و سوابق
-
انتقاد شجاعپوریان از تشریفات بیجا در مراسمهای عزا/ آیینهایی که تسلیبخش نیست
-
نوستالوژی فوتبال دهدشت در دهه 60
-
دلنوشته رئیس سابق دانشگاه علوم پزشکی استان در سوگ زنده یاد «قلندر سخن سنج»/ زمین سبز دیگر جای خالی تو را حس میکند
-
«قلندری» که سخن میسنجید
-
واگذاری معادن کهگیلویه و بویراحمد با شرط فرآوری
-
قیمت جدید شن و ماسه در کهگیلویه و بویراحمد اعلام شد
-
هزینه ماهانه ۴۰۰میلیارد تومانی تأمین اجتماعی کهگیلویه و بویراحمد
-
۱۸۷۷ میلیارد تومان از اعتبارات سال گذشته کهگیلویه و بویراحمد هنوز جذب نشده است
نظرات ارسالی 2 نظر
درود بر شما جناب زرین یار دیرین
پاسخدرود دکتر جان روایت جالبی بود.همینگوی با «پیرمرد و دریا»محبوب دلهای چپ های جوان جهان گردید.پیشنهاد میرکنم فیلم«پیرمرد و دریا»را هم ببینید.
پاسخ