-
«قلندرِ مستطیل سبز»
محمد زرین -
«قلندرِ مستطیل سبز»
محمد زرین -
تمجید بزرگان فوتبال یاسوج از بزرگمرد تاریخ فوتبال استان
یادداشت مخاطبان -
مردمآزاری با چند عدد قرص
پیام واحد -
اسطوره اخلاق فوتبال را دریبل کرد
سعید بخشوده -
تیمی که نیدرخشه استقلال دهدشته؛ قلندر خاموش شد، حماسه به ابدیت پیوست
بهنام عکاشه -
زاگرس، ستونفقرات ایران را نشکنید
وحید سیدیپور -
آموزش و پرورش وزیر دانا میخواهد نه سرباز رادان!!
علیرضا کفایی -
در سوگ قاضی تنها؛ سیدعیسی حسنی
علی ضامنی پور -
تحلیلی از عملکرد و سیاست های تاجگردون در بستر پلتفرم های مجازی
یعقوب درویشیان
مادربزرگ، تهران، اجاره خانه، بلوط؛ من کجا خوابم برد؟

سیدیوسف مرادی - اواخر زمستان بود و هوا داشت کمکم گرم میشد و ما باید کوچ میکردیم. نسیم بهار در رشته کوههای زاگرس وزیدن گرفته بود و من، کودکی هشت ساله بودم. با صدای اسبِ لهراسب از خواب بیدار شدم، آوازِ کبکهایی که خسرو در کوه گرفته بود، از کنارِ ملار در قفس پخش میشد و در تمامِ کوهستان میپیچید، کش و قوسی به بدن دادم و از جا بلند شدم. از سیاه چادر که بیرون رفتم، صدای بوقِ آزار دهندهٔ یک موتورسوار تمامِ دنیا را روی سرم خراب کرد، با سرعت از کنارم رد شد و در حالی که دور میشد یک لحظه سرش را برگرداند و گفت: «هوووی الاغ! مگه کوری؟!». به خودم آمدم، تا وسط خیابانِ جمهوری رفته بودم… باید خانهام را جابه جا کنم، اواخر مرداد باید خانه را تخلیه کنم و امسال به دلیلِ کم کردنِ سود بانکی صاحب خانهها رهن قبول نمیکنند و اجارهها تقریبا دوبرابر شده است. بعد از صبحانه، با مادربزرگ راه افتادیم به سمتِ کوه، باید مقداری گیاهِ دارویی میآوردیم، حالِ پسرِ تازه متولد شدهٔ بیبی نوریجان خوب نیست. مادربزرگم مثل همیشه برایم روایتهای دست اول دارد، زیرِ درختِ بلوطی میایستم و از مادر بزرگم میپرسم: «چرا ما به بلوطها آب نمیدهیم». توهین آمیز جواب داد: «بگو چقدر داری تا ببینم اصلا خانهای مناسبِ تو هست یا نه؟ امسال اجارهها بالا رفته!». مقدارِ تواناییام را در اجاره دادن که میگویم، با تمسخر جواب میدهد: «آقا جان با این پول باقرآباد هم خانه به تو نمیدهند و همه میخندند». باقرآباد را که گفت، یاد محسنِ مخلباف افتادم که دوستانش میگفتند تا ایران بود، خانهاش باقرآباد بود، جایی در پایینترین گوشهٔ نقشه زیرِ پونِس! از دستِ رفتارِ بنگاه دار و دوستانش ناراحت شده بودم، احساسِ تلخِ تحقیر. دستم را گرفت و در حالی که به سمتِ بلوط میرفت، مهربانانه گفت: «بیا پسرم کمی استراحت میکنیم». همانجا زیرِ درختی که صدها سال از عمرش میگذشت نشستیم. مادر بزرگ گفت: «میخواهم یک راز را به تو بگویم». هیجان زده نگاهش کردم، ادامه داد: «من مادربزرگِ تو نیستم، مادر بزرگِ همهٔ ما بلوط است». از نگاهم متوجه شد که منظورش را نفهمیدهام. ادامه داد: «در هر حال هر وقت در توانتان بود ما در خدمتیم، بعید میدانم با این هزینه بتوانید جایی پیدا کنید.» خواستم صحبت کنم که ادامه داد: «ما نانمان را از کجا میآوریم»، یادِ کَلگ افتادم، نانی که از بلوط درست میکنیم و با هیجان گفتم: «کَلگ»، نگاه مهربانهاش تا عمقِ وجودم رفت، ادامه داد: «در سرمای زمستان چگونه گرم شدیم». زود جواب دادم هیزمهای بلوط. پرسید: «در گرمای تابستان؟» گفتم: «سایهٔ بلوط» پرسید: «وقتی بیمار میشویم چه میخوریم». یادم افتاد از روزی که به خاطر دارم، تمامی بیمارهای ایلمان را مادربزگ یا با بلوط، یا قاطی کردن بلوط با گیاهی محلی درمان کرده بود، با ذوق گفتم: «بلوط». حواسم به جیبم بود، ترسِ از جیب برهای خیابانِ شلوغ، پردود و داغِ جمهوری، پرتم کرد وسطِ بساط ِ موبایل فروشهای پیاده رو. از زیرِ پلِ حافظ که رد شدم، یادِ سوالم افتادم، پرسیدم: «اگر اینگونه است پس چرا به بلوطها آب نمیدهیم؟ لحظاتی مکث کرد نگاهش را به انتها دوخت و گفت:» بلوطها مادرِ مهربانِ ما هستند، آنها به ما نان میدهند، ما را گرم میکنند، در گرما از ما حفاظت میکنند، در بیماریها ما را شفا میدهند، وقتی به ما حمله شود ما را در آغوش میگیرند و مخفی میکنند و مثلِ همهٔ مادرها هیچ انتظاری از ما ندارند… آنها مهربان ترینِ مادرانی هستند که بشریت به خود دیده است… «. از جلوی کافه نادری که رد شدم، قهوههای تلخِ فرانسویاش دیگر برایم جذابیتی نداشت. سالهاست که فهمیدهام، بلوط، همان مادری که من در کنارش بزرگ شدم و سخاوتمندانه اجازه میداد در پناهاش سیاه چادرهای عشایریمان را بر پا کنیم، در کنارِ همه آن نکتههایی که مادر بزرگ گفت، یک عزتِ آزاد منشانه هم به ما داده بود، بلوط آنقدر عزتمند بود که در مقابلِ آنهمه مهربانی، در تمام هزاران سالِ گذشته، حتی یک بار هم از ما و اجدادمان آب نخواست تا جایی که حالا فهمیدهام، اگر به بلوط آب دهیم بعد از مدتی برای همیشه خشک میشود… این روزها مادر بزرگم را روی همهٔ چهارراهها میبینم، نگرانم است، مثلِ همهٔ بلوطهایی که برای همیشه ترکشان کردم. این روزها، مهمترین سوالم این است، که آیا من یک کودکِ عشایریام که دارد خواب میبیند بزرگ شده و در وحشتِ تهران زندگی میکند یا یک تهرانیام که دارد خواب میبیند کودکی شیطان و کنجکاو از عشیرهای کوچ رو، در دامنههای کوهِ زیبای دناست…
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 کشف لاشه "کَل" و ۵ گونه پرنده از منزل شکارچی "پادنا"
- 2 احیای مجموعه ورزشی کارگران یاسوج/+تصاویر
- 3 با افت منابع آبی کهگیلویه و بویراحمد تابستان سختی پیشرو است
- 4 ۲۶ هزار معلول تحت پوشش بهزیستی کهگیلویه بویراحمد
- 5 خانواده ۹ نفره گرفتار در ارتفاعات چاروسا کهگیلویه نجات یافتند
- 6 فرماندار گچساران : ۴۰۰ طرح اشتغالزایی در گچساران اجرا میشود
- 7 ۱۷ میلیارد ریال اعتبار در ورزش زورخانه ای کهگیلویه وبویراحمد هزینه شده است
- 8 ۲۳ درصد از نوآموزان کهگیلویه و بویراحمد تاکنون مراجعه نکردند
-
سرپرست مدیریت فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج منصوب شد
-
مدیر فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج تغییر کرد+ عکس و سوابق
-
انتقاد شجاعپوریان از تشریفات بیجا در مراسمهای عزا/ آیینهایی که تسلیبخش نیست
-
نوستالوژی فوتبال دهدشت در دهه 60
-
دلنوشته رئیس سابق دانشگاه علوم پزشکی استان در سوگ زنده یاد «قلندر سخن سنج»/ زمین سبز دیگر جای خالی تو را حس میکند
-
«قلندری» که سخن میسنجید
-
واگذاری معادن کهگیلویه و بویراحمد با شرط فرآوری
-
قیمت جدید شن و ماسه در کهگیلویه و بویراحمد اعلام شد
-
هزینه ماهانه ۴۰۰میلیارد تومانی تأمین اجتماعی کهگیلویه و بویراحمد
-
۱۸۷۷ میلیارد تومان از اعتبارات سال گذشته کهگیلویه و بویراحمد هنوز جذب نشده است
نظرات ارسالی 0 نظر
شما اولین نظر دهنده باشید!