-
آینده جنگ اسرائیل با ایران چه خواهد شد؟
عباس عبدی -
«شافرج الله»
سیدمحمد مختاری -
ایران خانهی ماست؛ مسئولیت ایرانی بودن فراتر از هر تفاوتی
علیرضا تابش -
وقتی وفاداری استاندار به دولت قربانی روابط و رفاقتهای پشت پرده میشود»
یادداشت مخاطبان -
دفاع از ایران؛ به نام یا به ننگ!
فضلالله یاری -
جوابیهای به یک رسانه/ وقتی مدح بیمحتوا جای مطالبهگری رسانهای را میگیرد
حسن کریمی -
مرثیهای بر پروژههای نیمهتمام استان کهگیلویه و بویراحمد
بویار پارسه -
دیدهبان
هجیر تشکری -
عوارض شناسی تعطیلی خرد سیاسی در سطح میزان پیشرفت شهرستانهای چهارگانه
یاسین علویان سوق -
واقعیت مدیران 50 میلیاردتومانی و نقش «تاجگردون» در بحران مدیران اینستاگرامی!
اسلام ذوالقدرپور
مادربزرگ، تهران، اجاره خانه، بلوط؛ من کجا خوابم برد؟

سیدیوسف مرادی - اواخر زمستان بود و هوا داشت کمکم گرم میشد و ما باید کوچ میکردیم. نسیم بهار در رشته کوههای زاگرس وزیدن گرفته بود و من، کودکی هشت ساله بودم. با صدای اسبِ لهراسب از خواب بیدار شدم، آوازِ کبکهایی که خسرو در کوه گرفته بود، از کنارِ ملار در قفس پخش میشد و در تمامِ کوهستان میپیچید، کش و قوسی به بدن دادم و از جا بلند شدم. از سیاه چادر که بیرون رفتم، صدای بوقِ آزار دهندهٔ یک موتورسوار تمامِ دنیا را روی سرم خراب کرد، با سرعت از کنارم رد شد و در حالی که دور میشد یک لحظه سرش را برگرداند و گفت: «هوووی الاغ! مگه کوری؟!». به خودم آمدم، تا وسط خیابانِ جمهوری رفته بودم… باید خانهام را جابه جا کنم، اواخر مرداد باید خانه را تخلیه کنم و امسال به دلیلِ کم کردنِ سود بانکی صاحب خانهها رهن قبول نمیکنند و اجارهها تقریبا دوبرابر شده است. بعد از صبحانه، با مادربزرگ راه افتادیم به سمتِ کوه، باید مقداری گیاهِ دارویی میآوردیم، حالِ پسرِ تازه متولد شدهٔ بیبی نوریجان خوب نیست. مادربزرگم مثل همیشه برایم روایتهای دست اول دارد، زیرِ درختِ بلوطی میایستم و از مادر بزرگم میپرسم: «چرا ما به بلوطها آب نمیدهیم». توهین آمیز جواب داد: «بگو چقدر داری تا ببینم اصلا خانهای مناسبِ تو هست یا نه؟ امسال اجارهها بالا رفته!». مقدارِ تواناییام را در اجاره دادن که میگویم، با تمسخر جواب میدهد: «آقا جان با این پول باقرآباد هم خانه به تو نمیدهند و همه میخندند». باقرآباد را که گفت، یاد محسنِ مخلباف افتادم که دوستانش میگفتند تا ایران بود، خانهاش باقرآباد بود، جایی در پایینترین گوشهٔ نقشه زیرِ پونِس! از دستِ رفتارِ بنگاه دار و دوستانش ناراحت شده بودم، احساسِ تلخِ تحقیر. دستم را گرفت و در حالی که به سمتِ بلوط میرفت، مهربانانه گفت: «بیا پسرم کمی استراحت میکنیم». همانجا زیرِ درختی که صدها سال از عمرش میگذشت نشستیم. مادر بزرگ گفت: «میخواهم یک راز را به تو بگویم». هیجان زده نگاهش کردم، ادامه داد: «من مادربزرگِ تو نیستم، مادر بزرگِ همهٔ ما بلوط است». از نگاهم متوجه شد که منظورش را نفهمیدهام. ادامه داد: «در هر حال هر وقت در توانتان بود ما در خدمتیم، بعید میدانم با این هزینه بتوانید جایی پیدا کنید.» خواستم صحبت کنم که ادامه داد: «ما نانمان را از کجا میآوریم»، یادِ کَلگ افتادم، نانی که از بلوط درست میکنیم و با هیجان گفتم: «کَلگ»، نگاه مهربانهاش تا عمقِ وجودم رفت، ادامه داد: «در سرمای زمستان چگونه گرم شدیم». زود جواب دادم هیزمهای بلوط. پرسید: «در گرمای تابستان؟» گفتم: «سایهٔ بلوط» پرسید: «وقتی بیمار میشویم چه میخوریم». یادم افتاد از روزی که به خاطر دارم، تمامی بیمارهای ایلمان را مادربزگ یا با بلوط، یا قاطی کردن بلوط با گیاهی محلی درمان کرده بود، با ذوق گفتم: «بلوط». حواسم به جیبم بود، ترسِ از جیب برهای خیابانِ شلوغ، پردود و داغِ جمهوری، پرتم کرد وسطِ بساط ِ موبایل فروشهای پیاده رو. از زیرِ پلِ حافظ که رد شدم، یادِ سوالم افتادم، پرسیدم: «اگر اینگونه است پس چرا به بلوطها آب نمیدهیم؟ لحظاتی مکث کرد نگاهش را به انتها دوخت و گفت:» بلوطها مادرِ مهربانِ ما هستند، آنها به ما نان میدهند، ما را گرم میکنند، در گرما از ما حفاظت میکنند، در بیماریها ما را شفا میدهند، وقتی به ما حمله شود ما را در آغوش میگیرند و مخفی میکنند و مثلِ همهٔ مادرها هیچ انتظاری از ما ندارند… آنها مهربان ترینِ مادرانی هستند که بشریت به خود دیده است… «. از جلوی کافه نادری که رد شدم، قهوههای تلخِ فرانسویاش دیگر برایم جذابیتی نداشت. سالهاست که فهمیدهام، بلوط، همان مادری که من در کنارش بزرگ شدم و سخاوتمندانه اجازه میداد در پناهاش سیاه چادرهای عشایریمان را بر پا کنیم، در کنارِ همه آن نکتههایی که مادر بزرگ گفت، یک عزتِ آزاد منشانه هم به ما داده بود، بلوط آنقدر عزتمند بود که در مقابلِ آنهمه مهربانی، در تمام هزاران سالِ گذشته، حتی یک بار هم از ما و اجدادمان آب نخواست تا جایی که حالا فهمیدهام، اگر به بلوط آب دهیم بعد از مدتی برای همیشه خشک میشود… این روزها مادر بزرگم را روی همهٔ چهارراهها میبینم، نگرانم است، مثلِ همهٔ بلوطهایی که برای همیشه ترکشان کردم. این روزها، مهمترین سوالم این است، که آیا من یک کودکِ عشایریام که دارد خواب میبیند بزرگ شده و در وحشتِ تهران زندگی میکند یا یک تهرانیام که دارد خواب میبیند کودکی شیطان و کنجکاو از عشیرهای کوچ رو، در دامنههای کوهِ زیبای دناست…
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 ارزآوری ۲۵ میلیون دلاری محصولات کشاورزی برای کهگیلویه و بویراحمد
- 2 شرور سابقه دار در باشت دستگیر شد
- 3 خالی کردن حساب با پیامک جعلی ابلاغیه قضایی
- 4 کاهش ۱۵ درصدی ترددهای بیناستانی در جادههای کهگیلویه و بویراحمد
- 5 امحا ماینرهای کشف شده در کهگیلویه و بویراحمد
- 6 رئیس شورای شهر: ترافیک سنگین یاسوج چالش بزرگ پیش روی ماست
- 7 صدور حکم قاطع برای نانوایی متخلف گچسارانی در دام تعزیرات
- 8 خسارت زلزله دهدشت به ۱۰۰۰ واحد مسکونی
-
نشست احزاب اصلاحطلب و اصولگرا با استاندار/ «وحدت» و «همبستگی ملی» فصل مشترک جریانهای سیاسی استان/ گزارش و عکس
-
رئیس فرهنگ و ارشاد گچساران منصوب شد/ ابلاغ
-
مديرعامل شركت نفت گچساران: كتابخانههای شركت نفت گچساران بیش از 6 هزار نفر عضو دارد
-
استاندار کهگیلویه و بویراحمد بر شتاب و روند تکمیل پروژههای عمرانی و خدماتی شهر یاسوج تاکید کرد
-
استاندار: زیرساختهای گردشگری مذهبی توسعه مییابند
-
تذکر رئیسجمهور به منابر، رسانه ملی و نمازهای جمعه: از سخنان تفرقهافکنانه و اختلافبرانگیز بهشدت پرهیز شود
-
«وضعیت حساس کنونی» ؛ جنگ یا صلح؟!
-
«همایونفر» معاون اداره کل مسکن و شهرسازی استان شد/ ابلاغ
-
هتل ورزش یاسوج پس از سالها تکمیل میشود/ آگهی مناقصه
-
لاشه پهپاد هرمس بر دوش یک لر
نظرات ارسالی 0 نظر
شما اولین نظر دهنده باشید!